روی ماه خداوند را ببوس.

ساخت وبلاگ

بر خلاف هر بار کتاب خواندنم که کتاب را در آغوش می گرفتم و درازکشیده به سقف زل می زدم؛این بار دلم می خواست با همین بلوز و شلوار نخیِ تنم پا برهنه بدوم به سمت خیابان و خدا را وسط خیابانِ شلوغی در آغوش بکشم و گریه کنم،در آغوش بکشم و روی ماهش را ببوسم.

احساس می کنم این اولین کتابی است که خواندم و این کتاب بهترینِ کتاب هاست.

یونسِ داستان ابدا شبیه به من نبود اما موقعیت هایش انگار که روزگاری تجربه اشان کرده باشم و همه ی ما نوع دیگرش را شاید؛تجربه کرده ایم و می کنیم.

کتاب سراسر قابل لمس بود و دور نبود و همین دور نبودنش یک دنیا بود.

توی سرم انگار یونس حرف می زد، سایه حرف می زد، علی حرف می زد و یک همهمه ای به پا شده بود.

دراز کشیده بودم و می خواندمش؛رسیدم به قسمتی که فهمیدم پارسا کجا خودکشی کرده،در یک آن نیم خیز شدم و چشم از آن نیم خط بر نداشتم.

________

۱:اگر به یک چیز خوب و روح و روان خراب کن می گویید لعنتی "برای من" لعنتی ای بیش نبود.

۲:انتظارتان را از این کتاب بالا نبرید.احساس هر شخص به هر کتابی متفاوت است؛یک موقع توی ذوقتان نخورد.

۳:بخوانیدش،لطفا!

۴:در یک هفته دو کتاب مصطفی مستور را از کتابخانه گرفته و خواندمشان.مصطفی مستور یا به عبارتی نوشته های مصطفی مستور عجیب است و عزیز است.

این مرد نویسنده است،یک نویسنده به معنای واقعی کلمه.انگار نویسنده های دیگر(جدیدتر) سو تفاهمی بیش نیستند.

۵:خیلی می خواستم تعریفش را نکنم.نمی شود.

۶:می شود دانشمند ها و مخترع ها زودتر دستگاهی اختراع کنند که حرف دل را تبدیل به حرف روی زبان کند؟

برا هر چی همه که دلتنگ نشم،دلتنگ اون روزایی ام که......
ما را در سایت برا هر چی همه که دلتنگ نشم،دلتنگ اون روزایی ام که... دنبال می کنید

برچسب : خداوند,ببوس, نویسنده : 4sayad6 بازدید : 158 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 6:07