شهریورمون

ساخت وبلاگ

چند وقتی بود گوشای پدرم اذیت می کرد. چند تا دکتر رفت و درنهایت قرار شد بره مشهد عمل بشه. شنبه ی همین هفته رفتن. دوشنبه عمل شد. سه شنبه اومدن.

تو این چهار روز درک و شعور و مسئولیت پذیری که از برادر چهارده ساله ام دیدم واقعا خوشحالم کرد. هر روز صبح زود وقتی خواب بودم نون داغ می خرزد صبحونه آماده می کرد.

مغازه بابا رو هم اداره می کرد.

بعضی مواقع آشپزی هم می کرد، خریدای خونه هم که با خودش بود و...

دوشنبه شب شوهرخواهرم رفت مشهد که ماشین بابا رو برونه. خواهرم و خواهرزاده ام اومدن که شب رو خونه ما باشن. خواهرم می گه خواهرزاده ام میل اینکه صبح زود بیدار می شه و مز خواد خواهرم رو بیدار کنه. داداشم تو خواب صداش می کرده محراب بیا اینجا. بیا بشین رو شکمم بازی کنیم. مامانتو بیدار نکن.

 

‌از وقتی مامان بابام اومدن وقت سر خواروندن نداریم. کلی مهمون اومدن عیادت بابام(گوشش رو کندن، پرده گوشش رو بخیه زدن، دوباره گوشش رو گذاشتن سر جاش ).

 

چندسالی هست بابام عموم رو آورده مغازه کنار خودش. داداشمم کمک دستشونه. این چند وقت زن عموم بستری بود، بابام هم که عمل شد برا همین محمدامین می چرخوندش. دیروز از صبح تو مغازه بود خوشحال اومد گفت امروز فروشم خیلی خوب بود. عصر رفت باشگاه والیبال. اومد لباسشو عوض کرد رفت پینگ پنگ. 

دیر کرده بود ولی انقد مهمون داشتیم هیچ کاری هم نکردیم. گوشی هم نداشت.

‌۸:۴۵‌ باید خونه می بود. ۹:۳۰ داییم زنگ زد گفت نگران نباشین محمدامین تصادف کرده آوردمش بیمارستان چیز خاصی نیست. دفترچه بیمه اشو بیارین. حالش هم خوبه.

همون موقع عموم اینا بلند شده بودن برن، قرار شد عموم و زن عموم و مامانم برن بیمارستان که امون موقع کلی مهمون اومد بعد زن عموم به مامانم گفت بمونه. زنگ زدن با داداشم صحبت کردن خوب بود. خلاصه ساعت دوازده شب داداشمو از بیمارستان آوردن.

خدا رو شکر نه شکستگی داره نه خونریزی نه آسیب جدی فقط زخمی شده. 

 

‌داییم می گه داشتم می رفتم خونه محمدامینو دیدم. رفتم جلوتر دیدم از آینه بعل دیدم یه تصادف شدید شده. برگشتم ببینم چی شده دیدم محمدامین افتاده کف خیابون. کروکی کشیدن؛ اگه داداشم یکم سرعتش بیشتر می بود(،در حد دو ثانیه زود رسیدن) می رفت زیر ماشینی با سرعت بالا  و له می شد.

 

دیشب که شنیدم تصادف کرده تو جمع خونسرد بودم. سریع اومدم تو اتاقم زار زدم. هما اش داشتم فک می کردم که چقد ابن مدت همه ازش تعریف می کردن :)

تنها خواسته ام از خدا سلامتی خودم و ادمای نزدیکمه که هیچی سخت تر از دیدن آسیب دیدنشون نیست.

 

 

‌فامیلمون چشم خورده انگار. دو تا از زن عموهام با حال بد بستری ان. بابام و داداشم اینجور. پریشب که خاله ام اینا اومدن عیادت دم در زنگ زدن دماغ پسرخاله ام شکسته باید فوری عمل شه. پسر داییم هم همین چندروز پیش عمل شد. منم که هر لحظه دارم درد ریفلاکس معده رو تجربه می کنم.

حالا زنداییم که یه ماه پیش عمل شد و... رو نمی گم :))

 

 

‌ 

برا هر چی همه که دلتنگ نشم،دلتنگ اون روزایی ام که......
ما را در سایت برا هر چی همه که دلتنگ نشم،دلتنگ اون روزایی ام که... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sayad6 بازدید : 206 تاريخ : دوشنبه 20 آبان 1398 ساعت: 11:37