بر خلاف هر بار کتاب خواندنم که کتاب را در آغوش می گرفتم و درازکشیده به سقف زل می زدم؛این بار دلم می خواست با همین بلوز و شلوار نخیِ تنم پا برهنه بدوم به سمت خیابان و خدا را وسط خیابانِ شلوغی در آغوش بکشم و گریه کنم،در آغوش بکشم و روی ماهش را ببوسم. احساس می کنم این اولین کتابی است که خواندم و این کتاب بهترینِ کتاب هاست. یونسِ داستان ابدا شبیه به من نبود اما موقعیت هایش انگار که روزگاری تجربه اشان کرده باشم و همه ی ما نوع دیگرش را شاید؛تجربه کرده ایم و می کنیم. کتاب سراسر قابل لمس بود و دور نبود و همین دور نبودنش یک دنیا بود. توی سرم انگار یونس حرف می زد، سایه حرف می زد، علی حرف می زد و یک همه,خداوند,ببوس ...ادامه مطلب