سمول

ساخت وبلاگ

یه دختردایی دارم ۱۷ سالشه.

سه سال پیش با یه پسری دوست شد.

دو سال پیش دایی فهمید. یه مدت گوشیشو گرفت و جو یکم بد بود.

باز دوست شدن تا الان.

باز دایی فهمید خیلی ناراحت شد.

بابای پسره رفت محل کار دایی باهام گپ بزنن در این مورد و اجازه خواسته برا خواستگاری.

پسره میگه بابام گفت بغض کرده.

دایی راضی نیست که نامزد هم شن تا چن سال دیگه ازدواج کنن میگه کوچیکه دخترم.


به دخترداییم نگفتن بابای پسره اومده تا هوایی نشه ولی خودش خبر داره.

دخترداییم میگه دوس دارم با بابا حرف بزنم ولی نمی تونم.

دوستش فک کرد برا اینه که میترسه یه موقع بزنتش و اینا.

دخترداییم گریه اش گرفت گفت تا میام در این مورد حرف بزنم بغض می کنه. 

دایی به مامان نگفت قضیه رو. من به مامان گفتم. بغض کرد گفت لابد الان داداشم خیلی غصه میخوره.

دایی بیماری قلبی داره.



خیلی اوضاع مسخره ایه.

خانواده پسره هم گفتن دو سال دیگه که سربازیت تموم شه به خدا میریم خواستگاری. الان با چه رویی بریم بگیم پسرمون نه کار داره نه پول و نه سربازی ولی خب این دو تا بعد سه سال الان میخوان آستین بالا بزنن.



مامان پسره زنگ زده به مدیر مدرسه ای که من و دخترداییم هستیم.

مدیرمون گفته دختر خوبیه. خانواده اش هم خیلی. اگه میدن از دستش ندین :|||


بعد این وسط یه سو تفاهمایی پیش اومد که دایی فک میکنه دختری ام که به همه پا میدم و جالبه حتی به کراشمم پا نمیدم و دوستی اینا هم زیر سر منه.

اینبار خواستیم مامانمو بفرستیم جلو. مامان گفت داداشم که بهم نگفته میگه از کجا فهمیدی؟ بگم از دخترت که خب دخترش فک میکنه بی خبره. بگم تو که باز برا تو بد میشه.



آره خلاصه. خیلی تخمیه.


برا هر چی همه که دلتنگ نشم،دلتنگ اون روزایی ام که......
ما را در سایت برا هر چی همه که دلتنگ نشم،دلتنگ اون روزایی ام که... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4sayad6 بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 30 آبان 1397 ساعت: 2:40